حبیب و میرزا شیپور عنوان رمانی نوشتهی مهدی میرکیایی است. این کتاب نامزد کتاب سال شهید حبیب غنیپور شده است و همچنین به نوزدهمین فهرست لاکپشت پرنده راه یافته و سه لاکپشت دریافت کرده است.
نشر پیدایش رمان حبیب و میرزا شیپور را از دستهی رمان نوجوان منتشر کرده است. رمان های این مجموعه با موضوعات متنوع، خواندنی و پرکشش از نویسندگان و مترجمان مطرح برای آشنایی نوجوانان با ادبیات داستان ایران و جهان انتخاب شدهاند.
از پشت جلد حبیب و میرزا شیپور
میرزا گفت:«قاجارها رحم ندارند. خودشان میگویند ما نسل چنگیزیم.»
حبیب گفت: «میروم خانهشاگردی توی خانهی اصلانمیرزا. اینجوری…»
میرزا گفت:« اصلانمیرزا میگذارد پسر اماموردی که کینهاش را به دل دارد، خانهشاگردش باشد؟»
حبیب لب حوض نشست: «توی دلم را خالی نکن میرزا… بابام بیگناه است؛ مادرم بیگناه بود. من دست روی دست بگذارم؟»
چانهی میرزا لرزید. صدای بچهها از کوچه میآمد:
روغن سیری چارعباسی
نون چارکی سهعباسی
آدم مفلس چو منو
وامیداره به نسناسی
گزیدهای از کتاب حبیب و میرزا شیپور
فراشها از نفس افتاده بودند. میرزاشیپور را از همان بالای پلهها رها کردند پایین. یکی از فراشها خم شد و دستهایش را روی زانوهایش گذاشت: «بر پدرت لعنت… آن دفعه هم حمالی هیکل گندهاش به ما افتاد…»
میرزاشیپور وسط پلهها افتاده بود، شکمش بالا و پایین میرفت، چشمهایش بسته بود و ناله میکرد. صدای زنجیر زندانیها شنیده شد که به طرف پلهها میآمدند. نوری که از باز شدن در به داخل تابیده بود، چشمهایشان را آزار میداد.
فراشها به طرف در برگشتند: «حالا آرام بگیر… نفسمان که جا آمد، برمیگردیم زنجیرت میکنیم…» و در را بستند.
حالا فضا زندان را از همان نور زرد و اندک دو مشعلی که روی دیوار میسوخت، روشنایی میگرفت.
– میرزاشیپور است…
-این دفعه کی را دست انداختهای؟…
– بیا میرزا… دلمان پوسیده بود… خودت را کم داشتیم…
دو زندانی به سختی از پلهها بالا آمدند، زنجیرها به پایشان سنگینی میکرد.
درد، زبان میرزا را بند آورده بود.
نظر خوانندگان
هنوز هیچ نظری درباره این کتاب ثبت نشده است.