مثنوی مولوی نام کتاب شعری از مولانا جلالالدین محمد بلخی شاعر و عارف ایرانی است. این کتاب از ۲۶٬۰۰۰ بیت و ۶ دفتر تشکیل شده و یکی از برترین کتابهای ادبیات عرفانی کهن فارسی و حکمت پارسی پس از اسلام است. این کتاب در قالب شعری مثنوی سروده شدهاست؛ که در واقع عنوان کتاب نیز میباشد.
بسیاری از محققان مثنوی را كتاب زندگی میدانند. شعرها و حكایتهای فلسفی و عرفانی مثنوی مولوی به خواننده این فرصت را میدهد كه به قدر وسع خویش، از آن چیزی بیابد. جعفر ابراهیمی (شاهد) در این كتاب كوشیده است تا برخی از قصههای شیرین مثنوی معنوی را با زبان ساده و با پرداخت داستانی بازنویسی كند. نشر پیدایش این کتاب را از مجموعه ادبيات كهن برای نوجوانان منتشر کرده است. در این کتاب خلاصهای از چهار دفتر مثنوی آورده شده است.
بخشی از کتاب قصههای خواندنی مثنوی مولوی
روزی بود و روزگاری بود. روزی از همان روزها، در دلِ یک دشتِ بزرگ، یک موشِ جوان از راه میگذشت. موشِ جوان قصه ما یک اخلاق بسیار بد داشت. او همیشه میپنداشت که زیرکتر و قویتر از همه موشهای جهان است. چشم عقلش کور بود و بسیار خودپسند و مغرور بود.
موش جوان سوت میزد و آواز میخواند و میرفت، که ناگاه، در کنارِ راه، شتری را دید که بر سبزهزاری میچرید. موش جوان مغرور با خود اندیشید: «چطور است که این شتر را بدزدم!»
موش جوان و مغرور، فکر خود را پسندید. پیش رفت و افسار شتر را گرفت و به دنبال خود کشاند. شتر هم بیهیچ مخالفتی در پیِ موش رفت. شتر از علفهای تازه و تر صحرا خورده بود و سیر بود. خوشحال بود و سرحال. برای آنکه بداند موشِ جوان چه اندیشهای در سر دارد و او را به کجا میبرد، در پیاش رفت. موش می رفت و شتر هم از پیاش…
اُشتر از چُستی که با او شد روان
موش، غره شد که هستم پهلوان
نظر خوانندگان
هنوز هیچ نظری درباره این کتاب ثبت نشده است.